مرگ من نزديک است..حال تنها شعله و آتش و دردم

ساخت وبلاگ

مرگ من نزديک است
باور کن
لحظه ي سخت نبودن
بسيار
نزديک است
باور کن
ديگر از پنجره ي بسته ي شهر
هيچ کس
شعر زيباي زمان رآ
نتوان ريخت برون
ديگر از چلچله ها هيچ کسي نيست بدارد خبري
مشت ها بود نشان خروار
و نهايت شبهي بود که من مي ديدم
عينکي بايد داشت
عينکي تا ابديت
تا عقل
و نه دل
و دل از باغچه بايد به برون کرد سريع
که مبادآ اندکي جهل کند يک احساس
من
سپيدار بلندي بودم
سايه ام
برگ و تمام هستي ام
مال کسي بود روزي
من به يک زير نگاهش جان به جان دادم و او
باز مرا خوب نديد
حال چند تکه ي بي ارزش چوبي هستم
چند تکه که به ديده زشت است
ارزان است
در عمل اين ها نيست
من به تاراج تمام لحظه هاي آبي احساسم
مديونم
و زماني که جهان در گرو مشت من است
مي خندم
و بلند خواهم گفت
اين فقط
ذره اي از
شعله ي چند تکه ي چوب زشت است
من
سپيدار بلندي بودم ...
حال تنها شعله و آتش و دردم
همين

شکوه سکوت...
ما را در سایت شکوه سکوت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : judaha بازدید : 127 تاريخ : پنجشنبه 19 مرداد 1396 ساعت: 20:35