؟

ساخت وبلاگ

يک روز آفتابي بود
در خيابان
دست هاي تو رآ مي خواستم
تا گهواره اي درست کنيم
براي خوابيدن غمهاي هزاران هزار سال نياکانم
که کوهها و دشت هاي وطن رآ به دنبال تو تاخته اند
يک روز کاملا آفتابي بود
در پناه درختان سپيدار
من لبهاي تو رآ مي خواستم
کاش زندگي طعم لبهاي تو بود
و دستان من و تو
گاهواره اي براي خوابيدن غمهاي هزاران هزار سال
که از نياکانم به ارث برده ام
حالا
باران به چشم هاي من پناه مي برد
و هرچه ابر
از آسمان اين خيابان شروع مي شود
در من هنوز نياکانم به تاخت مي دوند

شکوه سکوت...
ما را در سایت شکوه سکوت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : judaha بازدید : 164 تاريخ : پنجشنبه 19 مرداد 1396 ساعت: 20:35