چشم هايم دور تا دور تو رآ ديواري بلند کشيده اند که..! باورکن، دست خودم نيست اگر مي خواهي سرک بکشي بيرون بايد پا بگذاري روي نگاهم و بالا بروي بگذار عزيزم! راهي جز اين نيست. چرا از بالاي اين قله سقوط نمي کنم؟ اين بالا دست و پايم رآ گم کرده ام بالا که مي آمدم تو دستم رآ گرفته بودي و براي قدم هايم وردي مي خواندي که دانا مي شدند و توانا.. اما حالا تو نيستي من مانده ام و کوهي که نمي دانم چيست! چه گونه است! پايينم نمي اندازي از بالاي اين قله؟ شکوه سکوت...