شکوه سکوت

متن مرتبط با «بعد از مرگ چه میشود» در سایت شکوه سکوت نوشته شده است

عاشقم عاشق هر چه نام توست بر آن..

  • اي تنها مسا فر سرزمين دلتنگيهايم. اي تنها ماواي لحظات من اي تپش اميد دروسعت بيکرانه غمهايم خالصانه مي پرستم تو رآ و تنها به خاطر تو نفس مي کشم بهزندگي عشق مي ورزم تا روزي که از قفس تن و دنياي خاکي آزاد شوم و در آغوشتو رآ گيرم.باور کن هم نقس شيرين زبانم تو کسي هستي که ستاره هاي آسمان بي توخاموشند و ب, ...ادامه مطلب

  • مرگ من نزديک است..حال تنها شعله و آتش و دردم

  • مرگ من نزديک استباور کنلحظه ي سخت نبودنبسيارنزديک استباور کنديگر از پنجره ي بسته ي شهرهيچ کسشعر زيباي زمان رآنتوان ريخت برونديگر از چلچله ها هيچ کسي نيست بدارد خبريمشت ها بود نشان خروارو نهايت شبهي بود که من مي ديدمعينکي بايد داشتعينکي تا ابديتتا عقلو نه دلو دل از باغچه بايد به برون کرد سريعکه مبادآ, ...ادامه مطلب

  • آن طرف تر از خودم.."

  • آن طرف تر از خودم.."نشسته ام..روي پله تنهايي"زل زده به تاريکي پنجره"چه کسي بيرون است؟هيچ کس!نه کلاغي نه "بوف کور"يمن از اين پنجره هاي لعنتي دلگيرمروي پله تنهايي"در انتظارچه کسي خشکم زده؟ , ...ادامه مطلب

  • چه می‌شود

  • چه می‌شود اگر بیایی و فاصله خط بزنی و سرود رود رآ به بزم آبی دریا مهمان کنی و در چینهای شتابان دامنش نفس‌نفس ستاره بریزی و مهتابی‌ام کنی..,چه می شود,چه می شود کرد,چه می شود اگر,چه می شود عیان شوی,اخرزمان چه میشود,چه آسان میشود از یادها رفت,بعد از مرگ چه میشود,فریحا چه میشود,ستایش چه می شود,تکنیک چه می شود اگر ...ادامه مطلب

  • من چگونه خويش راصدازنم؟

  • دردهاي من جامه نيستند تا زتن درآورمچامه و چکامه نيستند تابه رشته سخن درآورمنعره نيستند تازجان برآورمدردهاي من نگفتني است دردهاي من نهفتني استدردهاي من گرچه مثل مردم زمانه نيست درد مردم زمانه استمردمي که چين پوستينشان ، مردمي که رنگ روي آستينشانمردمي که نامهايشانجلد کهنه شناسنامه هايشان درد مي کندولي من تمام استخوان بودنلحظه هاي سرودنم درد مي کندد ست سرنوشت،خون درد راباگلم سرشته استپس چگونه سرنوشت ناگزير خود را رها کنمدفترمرا دست درد مي زند ورق...شعرتازه مرا درد گفته است، درد هم شنفته استپس دراين ميانه من ازچه حرف مي زنمدرد حرف من نيست،نام ديگر ,من چگونه خویش را صدا کنم ...ادامه مطلب

  • پايينم نمي اندازي از بالاي اين قله؟

  • چشم هايمدور تا دور تو رآديواري بلند کشيده اندکه..!باورکن، دست خودم نيست اگر مي خواهي سرک بکشي بيرونبايد پا بگذاري روي نگاهمو بالا بروي بگذار عزيزم!راهي جز اين نيست.چرا از بالاي اين قله سقوط نمي کنم؟اين بالادست و پايم رآ گم کرده امبالا که مي آمدمتو دستم رآ گرفته بوديو براي قدم هايم وردي مي خوانديکه دانا مي شدندو توانا..اما حالا تو نيستيمن مانده ام و کوهيکه نمي دانم چيست!چه گونه است!پايينم نمي اندازي از بالاي اين قله؟, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها